دهه شصتی ها

تصاویر و خاطرات نوستالوژیک دهه شصتی / شما هم خاطرات خودتون رو برامون تعریف کنید...

دهه شصتی ها

تصاویر و خاطرات نوستالوژیک دهه شصتی / شما هم خاطرات خودتون رو برامون تعریف کنید...

نوستالژی (Nostalgia)، خاطره‌انگیز یا یادمانه یا دریغ نگاشت را می‌توان به طور خلاصه یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا، اشخاص و موقعیت‌های گذشته، تعریف کرد. معنی دیگر نوستالژی دلتنگی شدید برای زادگاه‌است. واژه‌نامه انگلیسی آکسفورد، نوستالژی را شکلی از دلتنگی که ناشی از دوری طولانی از زادگاه‌است، تعریف کرده‌است.
(برگرفته از دانشنامه آزاد ویکی پدیا)

آخرین نظرات
  • ۲۷ آذر ۰۰، ۰۹:۳۴ - S
    سلام

۲ مطلب با موضوع «اعتراف می کنم» ثبت شده است

رها: من تقریبا دو هفته پیش به رئیس ادارمون زنگ زدم گفتم: آقای مهندس شما تا کی اداره اید که من تشریف بیارم خدمتتون.
وقتی کمی مکث کرد فهمیدم که چی گفتم .

کاربر: یادمه تازه رانندگی یاد گرفته بودم اومدم ماشین رو بزنم توی کوچه بغل کوچه یک تیر برق بود که بغل ماشین گرفت به تیر برق
بعد ماشینو زدم توی کوچه و از ترس بابا نصف شب بیدار شدم به صورت خاموش ماشین رو هل دادم بیرون بعد دوباره ماشینو از اونور زدم توی کوچه به طوری که بغلش که داغون شده بود اونور باشه
صبح زود با صدای بابام از خواب بیدار شدم که داشت سر و صدا میکرد
منم گفتم نمیدونم
شاید یکی بهتون زده و خدتون خبر ندارین
بعد بابام گوشم رو گرفت و برد بیرون و روی تیر برق رنگ اضافی ماشین رو نشونم داد
این بزرگترین سوتی عمرم بود.

لطفا برای حمایت از ما در این سایت ثبت نام کنید: ثبت نام

شما هم می توانید عکس ها، خاطرات، و دیگر موارد نوستالژیک خودتون رو برای ما ارسال کنید تا به اسم خودتون در وبلاگ به ثبت برسه. لطفا مطالب خودتون رو به ایمیل من ارسال کنید.

ایمیل دهه شصتی ها: 1360s.blog.ir@gmail.com

  • غلامعلی حسینی بهجانی

ریحانه: من کلاس اول که بودم رفتم جشن قرار بود تو جشن اجرای کاراته داشته باشم ، اجرام که تموم شد مجریه گفت اسمت چیه ؟ گفتم سرکار خانم ریحانه سادات موسوی ؛ همه شروع کردن به خندیدن حالا هر وقت که فیلمشو نگاه میکنم فقط از حرف خودم حسابه میخندم.


نرگس: 8 یا 9 ساله بودم که تو اون زمان خیلی علاقه به آتش بازی داشتم. یه روز که مامانم و بابام باهم بیرون رفتنند تصمیم گرفتم که آتش بازی کنم. رفتم هرچی کبریت داشتیم آوردم و لب پنجره آتش زدم انقدر کبریت ها زیاد شده بودند که آتش به صورتم رسید و مژه ها و ابروهام سوختند و وقتی که حسابی بازی کردم و فهمیدم چه گندی زدم بخاطر اینکه مامانم نفهمه و دعوام نکنه رفتم دم خونه همسایه و گفتم کبریت دارید: گفت بله و رفت و یک کبریت آورد. من هم گفتم یکی کم مهمون داریم و بیشتر می خوام. بنده خدا رفت و کلی کبریت برام آورد. بعدها فهمیدم چه چاخانی کردم و کلی خجالت کشیدم.

وحید: همان روزهای کلاس اول بودیم که معلممان گفت دفاتر مشق تان را برای آخر سال نگه دارید که جمع آوری میشه . منم همین مطلب به مامانم گفتم ، مامانم کلاً خیلی اهل نگه داشتن وسایل اضافه نیست همین جوری گفت باشه . آخر سال شد سیریش مامانم شدم گفتم دفتر های مشقم بده خلاصه حسابی رفتم رو اعصابش که معلممون گفته بیارید ، که یهو عصبانی شد گفت


لطفا برای حمایت از ما در این سایت ثبت نام کنید: ثبت نام

شما هم می توانید عکس ها، خاطرات، و دیگر موارد نوستالژیک خودتون رو برای ما ارسال کنید تا به اسم خودتون در وبلاگ به ثبت برسه. لطفا مطالب خودتون رو به ایمیل من ارسال کنید.

ایمیل دهه شصتی ها: 1360s.blog.ir@gmail.com

  • غلامعلی حسینی بهجانی