دهه شصتی ها

تصاویر و خاطرات نوستالوژیک دهه شصتی / شما هم خاطرات خودتون رو برامون تعریف کنید...

دهه شصتی ها

تصاویر و خاطرات نوستالوژیک دهه شصتی / شما هم خاطرات خودتون رو برامون تعریف کنید...

نوستالژی (Nostalgia)، خاطره‌انگیز یا یادمانه یا دریغ نگاشت را می‌توان به طور خلاصه یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا، اشخاص و موقعیت‌های گذشته، تعریف کرد. معنی دیگر نوستالژی دلتنگی شدید برای زادگاه‌است. واژه‌نامه انگلیسی آکسفورد، نوستالژی را شکلی از دلتنگی که ناشی از دوری طولانی از زادگاه‌است، تعریف کرده‌است.
(برگرفته از دانشنامه آزاد ویکی پدیا)

آخرین نظرات
  • ۲۷ آذر ۰۰، ۰۹:۳۴ - S
    سلام

چرا دهه شصتی ها اینقدر معروف شدند؟!

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۱۹ ق.ظ

بچه که بودیم

خدایی ما متولدین دهه شصت اخم و تَخم پدر و مادر برایمان خیلی سنگین می آمد و ساعت ها و شاید روزها درگیر آن اخم می شدیم که چرا آنها به ما این چنین اخمی کرده اند و اشتباه بزرگ آن روزگار برای فرزندان امروز تعبیری این جمله را دارد که «مگه من چی گفتم که...» یا اینکه «من که چیزی نگفتم».


زمانی که ما بچه های دهه شصت به دنیا آمدیم نمی دانستیم در چند سال آینده جزو معروفترین بچه های دهه های ایران خواهیم شد؛ بچه هایی با بیشترین دغدغه و حساسیت ها؛ بچه هایی که با کوچک ترین وسیله خوشحال می شدند و با کمترین قهر پدر و مادر ناراحت.

اما آنچه که سبب تولد این صفحه شد این بود که خواستیم خودمان را بیشتر بشناسیم ؛ شناختنی که فقط خودمان از پس آن بر می آییم. به راحتی می نویسیم برای یکدیگر، شما برای ما و ما هم برای شما، بدون این که کار را سخت کنیم و دیگران را از مشکلات مان با خبر کنیم. پس به نام خدا آغاز می کنیم ناگفته ها را و آنچه در درون مان است را می خواهیم بیان کنیم.
موشکهای صدام و انباری!
زمان تولدمان را از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۹ تقسیم بندی می کنند؛ روزگاری که شاید درگیر جنگ تحمیلی بودیم و دلبستگی به جز چند عروسک و ماشین پلیس و انباری که برای فرار از موشک صدام به آن پناه می بردیم، نداشتیم؛ زمانی را می گویم که حتی قادر نبویم خودمان را از طبقه های بالای آپارتمان به انباری برسانیم و تا صبح در آنجا بمانیم؛ با بهترین باور و یاورمان یعنی عروسک ها و ماشین پلیس ها، ناگهان در بغل یکی از نزدیکان قرار می گرفتیم تا ما را به انباری واحدمان که امروزه از آن به عنوان سوئیت عروس و داماد یاد می شود ببرند و شب را به شکلی به صبح می رساندیم.
زمانی که هنور دختر یا پسر بودن بچه اول خیلی مهم بود. روزگاری که خیلی دوست داشتیم اگر دختر بودیم پسر می شدیم و پدرمان به ما افتخار می کرد که البته این احساس، دیگر امروز در بسیاری از خانواده ها کمتر شده است.

بچه بی درد سر بودیم
همگی ما بچه هایی آرام و درگیر احساس بودیم با کلی فضای خوب و صمیمی، اگر به شکلی کلی بخواهم بگویم بچه های کوچکی بودیم که افکار بزرگی داشتیم؛ جالب است که این مطلب بین خودمان باشد و آن اینکه بلند پروازی هفته داشتیم، یعنی خیلی خودخواه نبودیم، مهربان بودیم و با خوبی خود روزگار را به کام دیگران شیرین می کردیم.

خلاصه برای والدین خود دردسر ساز نبودیم هر آنچه از آن روزگار به عنوان سرگرمی به یاد داریم بازی کردن با چند تکه اسباب بازی مثل عروسک و ماشین است و بازی های ابداعی مثل خاله بازی، خونه مادربزرگه، دزد و پلیس... که این تمام دارایی ما در آن دوران بود. یکی از نکات جالب آن زمان این بود که معمولاً بچه اول دارای نامی هم وزن نام مادر و فرزند دوم هم نامی هم وزن فرزند اول داشته.
این در صورتی بود که فرزند، دختر بود و در صورتی که خداوند به این خانواده، پسر عطا می کرد نام فرزند اول هم وزن پدر می شد.

نسل مهدکودکی
یکسری از ما دهه شصتی ها با توجه به اینکه مادر شاغل هم نداشتیم ولی باز هم به مهدکودک می رفتیم، برای اینکه در آن روزگاران معتقد بودند که زمان مناسب فراگیری از ۶-۵ سالگی آغاز می شود و به همین دلیل هم خانواده ها نمی خواستند فرزندان شان از سایرین عقب بمانند.
آنها کودکان خود را صبح ها و معمولاً توسط سرویس راهی مهدکودک می کردند و ظهر آنها بعد از فرا گرفتن آموزش های هنری و کشیدن نقاشی و شعرخوانی به خانه های خود باز می گشتند ولی کسری از متولدین این دهه نیز مادرانی شاغل داشتند که به گمانم دیگر به سن بازنشستگی رسیده اند و آن دسته از کودکان به اجبار به مهدکودک می رفتند.

خدایی ما متولدین دهه شصت اخم و تخم پدر و مادر برایمان خیلی سنگین می آمد و ساعت ها و شاید روزها درگیر آن اخم می شدیم که چرا آنها به ما این چنین اخمی کرده اند و اشتباه بزرگ آن روزگار برای فرزندان امروز تعبیری این جمله را دارد که «مگه من چی گفتم که...» یا اینکه «من که چیزی نگفتم».

عشق کارتون
کارتون های آن موقع برای ما گوشه ای از زندگی بود و با آن برنامه ها و کارتون ها ما زندگی می کردیم و همراه می شدیم. زمانی که جیمبو به برج مراقبت می رسید و آقای مراقب برج مراقبت فریاد می زد جیمبو گمان می کردیم که باز خرابکاری دیگری از این هواپیمای کوچک سر زده است و دوست داشتیم به جای این کوچولوی آهنین ما را تنبیه کنند یا همیشه عاشق کوتوله های گالیور بودیم و زمانی کفرمان به حد اعلی در می آمد که هفتمین کوتوله می گفت «من می دونم نیمشه» اون موقع بود که دلمون می خواست همون جا در دم خفه اش کنیم و به این کوتوله بگیم چرا اینقدر افسرده و مایوسه البته در آن دوران اطلاعاتی در حد امروز از افسردگی و یاس نداشتیم ولی به هر حال ناراحت می شدیم.

منبع: افکار

لطفا برای حمایت از ما در این سایت ثبت نام کنید: ثبت نام

شما هم می توانید عکس ها، خاطرات، و دیگر موارد نوستالژیک خودتون رو برای ما ارسال کنید تا به اسم خودتون در وبلاگ به ثبت برسه. لطفا مطالب خودتون رو به ایمیل من ارسال کنید.

ایمیل دهه شصتی ها: 1360s.blog.ir@gmail.com

نظرات (۲)

سلام من متولد شصت و سه هستم و کاملا با نسل خودم قرین هستم چه خوبه که شماها هم همین احساس رو دارید

اره همه چیز اگه بد بود ولی ادمها خوب بودند ...

کم توقع و اروم بودیم ... دردسر هم نداشتیم ...

یادش بخیر

 

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.