دهه شصتی ها

تصاویر و خاطرات نوستالوژیک دهه شصتی / شما هم خاطرات خودتون رو برامون تعریف کنید...

دهه شصتی ها

تصاویر و خاطرات نوستالوژیک دهه شصتی / شما هم خاطرات خودتون رو برامون تعریف کنید...

نوستالژی (Nostalgia)، خاطره‌انگیز یا یادمانه یا دریغ نگاشت را می‌توان به طور خلاصه یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا، اشخاص و موقعیت‌های گذشته، تعریف کرد. معنی دیگر نوستالژی دلتنگی شدید برای زادگاه‌است. واژه‌نامه انگلیسی آکسفورد، نوستالژی را شکلی از دلتنگی که ناشی از دوری طولانی از زادگاه‌است، تعریف کرده‌است.
(برگرفته از دانشنامه آزاد ویکی پدیا)

آخرین نظرات
  • ۲۷ آذر ۰۰، ۰۹:۳۴ - S
    سلام

اگه بعد از گم شدن پیدا میشدیم

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ب.ظ

در برنامه ماه عسل احسان علیخانی خطاب به پسری نوجوانی که گروگان گرفته شده بود و بعد از آزادی به آغوش پدر و مادرش برگشته بود ، گفت : عزیز من نسل شما خیلی خوش شانسه تو وقتی پیش پدر و مادرت برگشتی نوازشت کردن و ساعتها قربون صدقت رفتن اما نسل ما وقتی گم میشدیم و پیدامون میکردن تا نیم ساعت فقط میزدنمون...


توی شهر ما روز نیمه شعبان (میلاد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف) مردم یه سنتی دارند که میرن کوهنوردی (یه کوهی بنام بُنیز) جوری که توی اون روز وقتی از دور به اون کوه نگاه می‌کنی سیل جمعیت رو مثل کلونی مورچه ها می‌بینی. یادمه بچه بودم؛ با خانواده رفتیم بنیز و از قضا من توی اون جمعیت خیلی زیاد گم شدم! چون خیلی گریه می‌کردم، چندتا سرباز که اونجا گشت می زدن متوجه من شدن و منو (یادم نیست چطوری) بردن پیش خانواده. آقا چشمتون روز بد نبینه، یَک کتک جانانه هم اون روز خوردیم که مزه اش هنوز که هنوزه بعد از بیست سال زیر دندونامه :)

لطفا برای حمایت از ما در این سایت ثبت نام کنید: ثبت نام

شما هم می توانید عکس ها، خاطرات، و دیگر موارد نوستالژیک خودتون رو برای ما ارسال کنید تا به اسم خودتون در وبلاگ به ثبت برسه. لطفا مطالب خودتون رو به ایمیل من ارسال کنید.

ایمیل دهه شصتی ها: 1360s.blog.ir@gmail.com

نظرات (۱۰)

ولی نگذاشتین
خاطره من بالاخره به گم شدن مربوط میشه البته فکر میکردم بخاطر اون قراره تنبیه شم 
یه روز داشتم تو محوطه مجتمع داشتم با دختر عمه ام و دوستم بازی میکردم که به سرمون زد از در مجتمع بریم بیرون واز یه راه دیگه که در دوم بلوک خونه ی دوستم برگردیم مادربزرگم تو محوطه نشسته بود ولی نمیتونست ما رو ببینه وقتی ما میریم نگاه مینداره میبینه نیستیم میخواد بره خونه که بر میگردیم چون جیغ میزدیم و سر و صدا داشتیم بابام منو از تراس صدا میزد منم یه لحظه ترسیدم فکر کردم فهمیده خودمو زدم به نشنیدن دوستم دختر عم بهم گفتن بابات صدات میکنه بعد سه تایی رفتیم دم تراس طبقه اول بابام با عصبانیت هی میگفت چرا صدات میکنم جواب نمیدی چرا جیغ میزنی بیا بالا کارت دارم قلبم تند تند میزد با گریه میگفتم  ببخشید وسط حرف های بابا دوستم ۵  ۶ بار گفت عمو ببخشیدش کلی خجالت کشیدم از دوستم مجبور شدم برم خونه بابام چند تا سیلی بهم زد و کیفمو پاره کرد دوربین اسباب بازیمو شیکوند هیچ وقت یادم نمیره از یه جای دیگه عصبانی بود با بهونه سر من خالی کرد به این بهانه که صدات کردم دیر جواب دادی متوجه شیطنت ما نشده بود البته کارم اون موقع خطرناک هم بود همه جا خلوت بود الان ساعت خلوت همچین جایی نمیرم ولی من اصل مطلبو نفهمیدم فقط خاطره بد دارم 
معذرت میخوام میدونم بی ربطه ولی خواهش میکنم بگید چرا سیلی خوردن دهه شصتی نظر دادن فعال نیست خواهش میکنم نظرتو بگذارید و جواب بدید ممنون میشم 
پاسخ:
سلام
ما بدون هیچ چشمداشتی چند مطلب در خصوص کتک خوردن های بچه های دهه شصت، در وبلاگ گذاشته بودیم. این مطالب صرفا جنبه نوستالژیک داشته و دارد. ولی برخی از افراد ذیل این مطالب، خاطراتی ساخته و پرداخته ذهن خودشان می‌نوشتند که موجبات ناراحتی دیگر بازدید کنندگان از وبلاگ شده بود. همچنین این مطالب بگونه ای بود که برای دیگران بدآموزی داشت و حتی در بسیاری از کشورهایی که قوانین بازتری نسبت به کشور عزیز ما دارند هم نشر این مطالب غیرقانونی هست.
بنابراین از طرفی نظرات را حذف نکردم تا بی احترامی به شخصی خاص نشده باشد و همچنین از ادامه این وضعیت جلوگیری شود.

با تشکر
خاطره من رو نگذاشتید
  • دهه شصتی
  • لایک زیاد
    :) آخ که چقده اون زمانا بچه ها گناه داشتن ، مگه الآنا میشه به بچه گفت بالای چشمت ابرو هست ! الآن اگه بچه ای گم بشه وقتی مامانو باباش پیداش کنن بچه هه مامانو بابارو به کتک میگیره:) والا :)
    خوشبختانه من هیچ وقت گم نشدم ولی احتمالا اگر گم میشدم منم همین بلا سرم میامد
    دقیقاهمینطوره .ما هر وقت با فامیلا بریم مسافرت  یه اتفاقی میافتیه یه بار با فامیلامون رفته بودیم آب گرم سرعین پسرشون که بچه شر و شلوغی بودفکر کنم 8 سالش میشد گم شد .دو سه ساعتی دنبالش بودیم که بالاخره پیدا شد .
    چون موبایل نبود به پدرش دسترسی نداشتیم بیچاره داشت میگشت نمیدونست پیدا شده مادرش تا دید آنچنان کتکی میزد که آدم دلش کباب میشد من یادمه از گوشش گرفت آنقدر دورخودش میچرخوند که افتاد زمین بعدش با دمپایی اوفتاد به جونش وای چقدر میزدش .بعد تمام بدنش و نیش میگرفت چون همه هم از دستش ناراحت بودن هیچ کس هم جلوی مادرو نمیگرفت همون لحظه پدرش رسید دید پیدا شده سریع کمر بندش و درآورد چند تا رو باسنش زد ولی چون مادرش زیاد زده بود نذاشتن پدرشم بزنه.اینم شانس ما بود البته هر بار یه اتفاقی میافته تصمیم گرفتیم تنها یی بریم مسافرت تازه این ساده ترین اتفاق بود
    پاسخ:
    جالبه. یه بار ما هم با فامیلامون رفته بودیم یه جایی، همین اتفاق افتاد :)
    نامردیه
    پاسخ:
    حقیقته :)
    نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.